داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت سری سوم

بازدید: 2994 بازدید
داستان ترسناک ایرانی
داستان ترسناک ایرانی

در این پست از وبسایت طلسم و علوم غریبه سه داستان ترسناک ایرانی خواهیم گذاشت این داستان ها بر اساس واقعیت بوده و هنوز شخص مورد نظر حاضر میباشد ولی اسم ها تغییر داده شده اند و به غیر از این همه داستان کاملا واقعی میباشد این نوع اتفاق ها برای اشخاص بسیاری رخ میدهد ولی به دلایل زیادی نمیتوانند این داستان ها را باز گو کنند بنده به عنوان نویسنده و مدیر سایت خوشحال خواهم شد که داستان شما را در وبسایت منتشر کنم پس اگر داستانی دارید برای من از طریق ایمیل یا تماس با ما وبسایت ارسال کنید.

داستان ترسناک اول : مرد قد بلند

داستان ترسناک مرد قد بلند
داستان ترسناک مرد قد بلند

سلام وقتتون بخیر
منم خواستم داستانمو براتون بگم
من سه چهار سال پیش ک تو یه شهر دیگه دانشجو بودم دوسه ترم اول هیچ مشکلی با اونجا نداشتم و از چیزی نمیترسیدم و حتی عاشق فیلمای ترسناک بودم و با شوخی هم اتاقیامو میترسوندم اما ترم سه به بعد یه شب
که خواب بودم حس کردم یکی کنارم خوابیده و قد خیلی بلندی داره اما چون گیج خواب بودم اعتنایی نکردم اما فردا
صبش خیلی ترسیدم از اون ب بعدشبا نتونستم بخوابم و فقط میترسیدم

و از دوستام میخواستم که کنارم بخوابنی روز صب زود حدود ساعت چهار یا پنج یهو یکی تو گوشم بللللند جیغ کشید از خواب پریدم و ب دوستام نگاه کردم ک همشون خواب بودن فک کردم خیالاتی شدم دوباره خوابیدم اینبار بلند تر
صدای جیغ میومد

شنیده بودم جن و این چیزارو اگه به جون مادرشون قسم بدی حساس هستن و ب حرفت گوش میکنن منم همینجوری زیر پتو شروع کردم قسم دادن جون مادرت جون پدرت تو رو ب اون چیزی ک میپرستی برو بزار بخوابم بعد که ساکت شدم واااااضح صدای دویدنشو از کنار تختم شنیدم و بعد صدا قط شد رفتم پیش یه دعا نویس گفت ک همزاد شیطانی داری و داره اذیتت میکنه بهم دعا داد بهتر شد همه چی اما هنوزم نمیتونم مثل قبل بشم و میترسم

از اون شب ک گفتم یکی ک قدش خیلی بلند بود کنارم خوابید دیگه همش شیر آب باز و بسته میشد جورابا همش یه لنگشون گم میشد و بعد چند وقت زیر تختا پیداشون میشد صدای تق تق از سقف میومد یکی از دوستام یه زن رو دیده بود ک از تخت کناری بلند میشه و پا نداره
شهری ک داخلش دانشگاه بودم چندین سال پیش زلزله شده بود وقتی ک جریان ترسامونو به مسئول خوابگاه گفتیم گفت این جایی که الان خوابگاه شماست ساله زلزله افراد بی خانمان یا اونایی ک کل خانواده یکجا فوت شدن رو دفن کردن
شاید هم اونایی ک مارو اذیت میکردن جن نبودن شاید روح همونایی بودن ک خوابگاه ما رو روشون ساخته بودن چون مسئول خوابگاه گفت که شماها اولین نفرایی نیستین که این چیزا رو تعریف میکنین.

به بقیه داستان های ترسناک هم سر بزنید:

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت سری دوم

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

داستان ترسناک دوم: بچه سقط شده

داستان ترسناک
داستان ترسناک

من چند سال پیش تو شهر غریب دانشجو بودم و همون موقع باردار شدم
و حالم خیلی بود تا حدی که حتی نمیتونستم یه قلب آب بخورم گلاب به روتون یه تشت بالا میاوردم حالم روز به روز بدتر میشد ضعیف و تکیده شده بودم زیر چشمام سیاه رنگ و روم زرد حال و روزم داغون مثل مرده از قبر دراومده بچه از من تغذیه میکرد و من هیچی نمیتونستم بخورم و اواخر خون بالا میاوردم همه به خصوص همسرم میگفتن مثل فیلم توایلایت انگار این بچه آدمیزاد نیست و داره تورو میکشه ولی من حاضر نبودم ازش دست بکشم تا جایی که دکترا جوابم کردن

و به همسرم گفتن اگه اینطوری پیش بره تا یکی دو هفته دیگه خانومت میره کما و میمیره ولی من نمیتونستم اجازه بدم بچم رو بکشن اونم بعد سه ماه هرچی همسرم گریه و التماس کرد هرچی مادرم
اینا به گوشم خوندن قبول نکردم تا اینکه گفتن قلب بچه نمیزنه که من فکر میکنم نقشه بود برای راضی کردن من… بالاخره مجبور شدم سقطش کنم

سنی هم نداشتم ۱۸ ۱۹ ساله بودم از نظر جسمی که داغون بودم و با سقط بدتر شدم خونریزی شدید و دردای وحشتناک منو از پا درآورد و تا دو سه ماه حالم خراب بود کنار اون حال روحیمم افتضاح بود افسردگی عذاب وجدان كابوس غم نبودن بچم و…. گذشت و من یکم که رو روال افتادم خونه رو عوض کردیم که از شر خاطرات بد خلاص بشیم نا گفته نمونه این وسط کلی برای من اتفاقات عجیب میفتاد. من و همسرم اصلا چای خور نیستیم
اما صبح روی این لیوان نصفه خورده چایی پیدا میکردیم که فقط یه نگاه به هم مینداختیم و سکوت یا مثلا میرفتم حموم یهو برق خاموش روشن میشد و بعد انگار که تو بدنم میخ فرو کرده باشن خون راه میفتاد در حالی که بدنم هیچ زخمی نداشت. از بغل آینه رد میشدم یه موجود غول پیکر پشمالو
با شاخ و سم و قیافه خیلی زشت و کریه و ریش بلند حمله میکرد سمتم. شب همسرم کنارم خواب بود اما از تو آشپزخونه صدای گاز زدن سیب میومد

و صبح تفاله اش تو سینک پیدا میشد وسایلم خود به خود گم میشدن و جا به جا میشدن وقتی ما خونه نبودیم و بعد دوباره سرجاشون پیدا میشدن یه سایه های سیاه از زنهای خوش هیکل و مو بلند تو حیاط میدیدم که فرار میکردن
تو زیر زمین و اونجا همش صداهای عجیب میومد

مثل جا به جایی ظروف و قابلمه جیغ و پچ پچ و بحث به زبون نامفهوم شکستن شیشه های ترشی رقص و پایکوبی قطع و وصل شدن تند تند برق ….. رخت خوابهایی که ما استفاده نداشتیم و تو کمد دیواری
بود نم دار و خونی میشد و ما اولین بار که برامون مهمون اومد و خواستیم

پهن کنیک متوجه شدیم یکبارم همسرم گفت پشتت به من بود دراز کشیده بودی سر جزوه هات درس بخونی فکر کردم خوابت برده هرچی صدات کردم جواب ندادی برت گردوندم دیدم چشمات تماما سیاهه و سفیدی نداره شوکه شدم با
ترس خدا پیغمبر رو صدا کردم پلک زدی به حالت عادی برگشتی و هیچی یادت نمیومد خیلی مسائل ریز و درشت

دیگه هم اتفاق افتاد که حضور ذهن ندارم و از حوصله خارجه اما باعث شد ما با اینکه تازه به این خونه اومده بودیم اسبابکشی کنیم وقتی رفتیم خونه جدید یه سری از این اتفاقات کم شد اما یه سری هم اضافه شد. مثلا من وقتی آشپزی میکردم از اتاق خواب صدای گریه بچه میومد یا صدای
خنده یا صدای دویدن و بازی و مامان مامان گفتن… اما وقتی میرفتم هیچی نبود اولش گفتم من بخاطر تجربياتم نمیترسیدم اما اعصابم بهم میریخت چندین بار که این مسائل تکرار شد تصمیم گرفتیم در اتاق رو کلا ببندیم و تو هال بخوابیم یک مدت این اتفاقات شدت گرفت تا جایی که همسرم هم میشنید و واقعا آزار دهنده بود. برای همین قبل خواب حتما چک میکردیم
در بسته باشه چون علاوه بر سر و صدا سرمای شدید و بوهای عجیبی از اون اتاق میومد. صدای شیون و گریه دلخراش بچه که انگار زجرش میدادن گاهی هم ضربه های مهلک به در و
دیوار همسرم سر این جریانات بخاطر

بچمون خیلی عذاب وجدان گرفته بود و هر شب کابوس میدید که داره بچه رو زنده زنده میسوزونه و میخنده در حالی که بچه معصوم اشک میریزه و میسوزه وقتی برای من تعریف میکرد و من به گریه میوفتادم اونم با بغض از من معذرت میخواست و حال و روزمون خراب .میشد خلاصه یک شب که آماده میشدیم بخوابیم طبق معمول در رو بستیم و من رفتم دستشویی وقتی مسواک زدنم تموم شد و اومدم بیرون دیدم در بازه و به همسرم گفتم مگه . رو نبستیم گفت چرا ولی حتما محکم نبستیم ببند بیا بخوابیم.

من در رو بستم و چک کردم کامل بسته شده بعد اومدم دراز کشیدم اما هرکار میکردم با وجود خستگی زیاد خوابم نمیبرد و فقط کلافه شده بودم با خودم در تقلا بودم که در اون سرمای شدید لعنتی رو حس کردم و نگاه کردم دیدم در بازه و از لای در یه دختر کوچولوی مو طلایی خوشگل با خرس تو بغلش داره ما رو نگاه میکنه يهو موهای تنم سیخ شد و همسرم رو بیدار کردم و اونم با تعجب در رو نگاه میکرد

ولی خبری از دختر بچه نبود بدنم به شدت میلرزید و فکم قفل شده بود بیشتر شوکه بودم تا ترس و حس عجیبی داشتم همسرم در رو بست دلداریم میداد و میگفت شاید خواب دیدی اما بهش گفتم من اصلا خوابم نبرد تا بخوام خواب ببینم تو همین گیر و دار دوباره در باز شد و این بار همسرم هم اون دختر رو دید و از ترس پرید گفت که دختر این شکلی بوده
بعدها بهم و تنش یه پیراهن صورتی بود دقیقا همونی که من دیدم اما بهش نگفتم چه شکلی بود چون تو اون موقعیت اصلا شرایطش رو نداشتم. اما مطمئن شدم جفتمون یه چیز .دیدیم. بعد اون جریان دیگه اون سر و صداها نیومد و خبری نبود اما ماهم دیگه نتونستیم تو اون خونه بمونیم. نمیدونم اون دختر بچه خودمون بود یا جن و روح اما که بود در حین قشنگی حس ترسناک و عجیبی به ما داد و عروسکش رو هم تو اتاق جا گذاشت و رفت.

همه چیز درمورد جن

داستان ترسناک سوم : جن به شکل برادرم

داستان ترسناک جن به شکل برادرم
داستان ترسناک جن به شکل برادرم

سلام
شبهای ماه رمضون بود بابام اینا نبودن من و داداش کوچیکم و مامانم بودیم تو خونه من و داداشم داشتیم باهم سونی بازی میکردیم و مامانم توی آشپزخونه داشت سحری درست میکرد.
من خسته شده بودم هواهم گرم بوود ب داداشم گفتم من میرم بالاپشت بوم جابندازم بخابم توهم بیا بریم
بخابیم چون خونمون ویلایی بود عادت داشتیم تابستون ها بریم پشت بوم بخابیم و اجازه روشن کردن کولرو
نداشتیم

آقا جونم براتون بگه یک متکا و تشک گرفتم و سه طبقه رفتم بالا رسیدم پشت بوم و تشک انداختم خابیدم به چندثانیه نرسید ک من خابم برد یهو بیدار شدم پشتمو نگاه کردم دیدم داداشم اومده نشسته داره منو میکنه منم گفتم محمد بگیر بخواب چرا نگاه میکنی الان سحر میشه خواب میمونیم
خدا شاهده يهو دیدم خوده خوده داداشمهها همه چیزش لباسش قیافش ولی چشماش یجور دیگه بود و میخندید
بهم يهو به خودم اومدم دیدم آقا این جنه بصورت داداشم منومیگی فقط تا پایین دویدم تا رسیدم به طبقه همکف دیدم داداشم توی اتاق دسته بازی به دستش داره سونی بازی میکنه
گفتم تو نیومدی بالا گفت نه تو هنوز ۵ دقیقه هم نیس ک رفتی پشت بوم چیشد برگشتی پایین
هیچی دگ واسع مادرم تعریف کردم گف خاک توسرت رفتی تنها خوابیدی جن بوده.
اخه بابام دعانویسه واسه هرکی دعامینویسه واسش اثر میکنه اما عواقبش به ماها میرسه اینم از بدبختیع
ماست تازه این یکی از این داستانهای نه چندان ترسناکه ترسناکاش دیگه برام عادی شده چاره ای جز پذیرفتن نداریم.

هدیه:

داستان ترسناک هدیه: مردی با لباس سیاه

داستان ترسناک مردی با لباس سیاه
داستان ترسناک مردی با لباس سیاه

خاطرم ترسناک نیست ولی عجیبه من همیشه خیلی چیزارو حس میکنم و میبینم و از اتفاقایی که میخواد بیفته خبر دارم
و همیشه میتونم ازش جلوگیری کنم مثلا یه شب میخواستیم بیایم شمال من منتظر بودم خونه که بیان دنبالم گفتم یه چرتی بزنم حدودا یه ربع خوابیدم بعد من سرمو میزارم رو بالش خوابم
میبره همینطوری خواب دیدم که تو ماشینمون داریم میریم بعد یه سنگ بزرگ افتاد رو ماشینمون مردیم وقتی بیدار شدم اومدن خونه که بریم گفتم لطفا نريم امشب هی همه گفتن چرا وخلاصه
اینا گفتم نریم فردا صب بریم هر طور بود راضیشون کردم بعد همون شب داییم نشست اخبار دید یدفعه تو اخبار اعلام کردن تو جاده چالوس رو یه ماشین سنگ افتاده همه اونایی که تو ماشین بودن مردن
از بچگی همیشه حس میکنم و میبینم کسایی رو که خیلیا نمیبینن یه بار تو پارکینگ خونمون داشتم میرفتم کلاس سنتور بعد از اسانسور اومدم بیرون يدفعه دیدم یکی تو حیاط خونست انگار لباس مشکی تنش بود پشتش به من بود فکر کردم همسایست گفتم سلام ولی جواب نگرفتم رفتم دوباره تو اسانسور سازم رو بردارم اومدم بیرون نبود.

خاطره ترسناک آخری مربوط به فردی بود که چشم سوم فعالی داشته که میتوانسته آینده را پیش بینی کند و خیلی از چیز هایی که برای دو چشم پنهان است را آشکار میکند در مورد چشم سوم بیشتر بدانید

چشم سوم،تمرینات باز کردن و تست باز بودن چشم سوم

اگر شما هم خاطره ترسناکی دارید برای ما در کامنت ها ارسال کنید یا از طریق تماس با ما یا که از طریق ایمیل به نشانی [email protected] با تشکر مدیر سایت.

ادامه مطلب