داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

بازدید: 19038 بازدید

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت
داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

چند داستان ترسناک ایرانی واقعی ایرانی برای شما آماده کردیم امیدوارم لذت ببرید بر اساس این داستان ها از زبان افراد واقعی بیان شده است که هنوز زنده اند و شاهد این واقعیات ترسناک بوده اند از نظر من بسیاری از ماها شاید واقعیات ترسناک زندگی بوده اید یا حداقل حس کرده ایم که چیزی فرای طبعیت و فیزیک در این دنیا وجود دارد بعضی ما کنار این موضوعات رد میشویم و فراموش میکنیم از ته وجودمان این دروغ را به خودمات خواهیم گفت که چنین چیزی نبوده و فقط تخیل بوده اما بعضی از ما ها از جمله خودم باور داریم که چنین چیزی هست و اتفاق افتاده است.

این چند داستان ترسناک چند ماجرای جذاب بوده که توسط خود فرد بازگو شده اند میتوانید در ادامه مطلب این داستان ها را بخوانید قضاوت را پای شما میگذارم که باور کنید یا نه ولی اگه شما در حال خواندن این مطلب هستید احتمالا حداقل کنجکاوی و باور کوچکی در شما هست.

این مطلب شاید برای شما جذاب باشد:

همه چیز درمورد جن

داستان ترسناک اول:

فرزند حرام زاده:دایه شیطان

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت
داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

من این خاطرات و از کجا میارم باید بگم بهتون با شخصی که کارشون دعانویسی قرآنیه و موکل مسلمان دارن واكثر خاطرات كسائیکه بهش مراجعه میکنن برای رفع مشکلشون رو تعریف می کنن و من هم برای شما تعریف میکنم بریم سر داستان از زبون خودشون میگم خانمی که دانشجوی بنده بودن مدتهابود درست و حسابی سر کلاس نمی اومد و نمرات افتضاحی میگرفت که اصلا قابل قبول نبود اکثر اوقات غیبت داشت و وقتی هم که بود حواسش توی کلاس نبود یک روز برای گرفتن نمره خیلی بهم التماس کرد و من بهش گفتم هیچ جوره نمیتونم کمکت کنم چون شما نه سرکلاس

میای نه حواست توی کلاسه نه درس میخونی اگه مشکلی داری بگو شاید بتونم کمکت کنم که شروع کرد به گفتن وحشتناک ترین راز زندگیش از زبون خودش تعریف میکنم دوسالی بود که ازدواج کرده بودم و بچه دار نمیشدیم شوهرم بداخلاق شده بودو بامن خیلی سرد رفتار میکرد از اونطرف هم خونوادش حسابی منواذیت میکردن و مدادم دنبال نوه بودن تو این مشکلات کم کم کشیده شدم به سمت گناه و با پسری آشنا شدم که جبران اون بی مهریها و آذیتای همسرم بشه .. اسمش محسن بود چند وقتی باهم دوست شدیم وکم کم عاشق همدیگه شدیم تا اينکه رابطه مون به سکس کشیده شد گاهی من به خونه اون میرفتم
و گاهی اون یواشکی به خونه ما می اومد.. همسرم هم درگیر کار و همچنان با من سرد و بی توجه رفتار مکیرد

رابطه ی زناشویمون از این جمعه تا اون جمعه بود گاهی هم حتی کمتر تا اینکه یه روز رفتیم خونه مادر شوهرم یهو با حالت تهوع دوئیدم سمت دستشویی مادرشوهرم اومددنبالمو گفت حتما حامله ای من گفتم غیر ممکنه شاید سردیم شده ولی اون همچنان پافشاری میکرد که تو حامله شدی .. حلاصه ما رفتیم آزمایش دادیم و دیدیم بله من حامله ام از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف نگران رابطه ام با دوس پسرم به خصوص اینکه بعد از باردار شدنم همسرم خیلی اخلاقش بامن خوب شده بود یه روز قرار گذاشتم با محسن که باهاش حرف بزنمو بگم که رابطه مونو باید تموم کنیم ولی اون هیچ جوره زیر بار نمیرفت و مدام میگفت تو حق نداری منو ول کنی

یبار دعوای خیلی بدی با هم کردیم که یهو وسط دعوا یه چیزی بهم گفتم که تموم تنم یخ کرد چنان رعشه ای به جونم افتاد که تاسر حد جنون رفتم بهم گفت از کجا معلوم شده بود و نفسم بالا نمی اومد گوشی رو قطع کردمو رفتم تو فکر خدایا مادوساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم چطور تا با محسن وارد رابطه شدح من حامله  شده بودم عین مرغ سرکنده نه رو زمین بودم نه تو آسمون انگار معلق بودم تو هوا فقط به این فکر میکردم که بفهمم این بچه ی لعنتی مال کیه واگه مال شوهرم نیست باید نابودش کنم هروز میگذشت و من بیشتر شکمم بالا می آومد

بیشتر غصه دار میشدم همش شوهرم میگفت چراخوشحال نیستی ما ازخدا همینو میخواستیم … من که هم خوشحال بودم هم متل سگ پشیمون از این رابطه ی نامشروع ولی دیگه دستم به هیچ جا بند نبود بعدمدتی فهمیدم بچم پسره به شوهرم گفتم ببین بیا این بچه رو بندازیم ما الان موقعیت بچه دارشدنم  نداریم رابطه مون باهم سرده کلی اختلاف داریم باهم منم بادرس و دانشگاه واقعا نمیتونم که یهو عین دیوونه ها داد زد معلوم هست چی میگی محال ممکنه دیگه حرفشم نزن …. فکرو خیال دیوونه اش کرده بود

نه شبم معلوم بود نه روزم واقعا مریض شده بود زیر بار این همه چه کنم چه کنم …یبار به محسن گفتم بیا بریم دکتر آزمایش بدیم تکلیف این بچه معلوم بشه من دارم دیوونه میشم خلاصه با کلی التماس و گریه و خواهش وتمنا راضی شد بیاد آزمایش بده باکلی دوندگی و پول و پله دادن به این اون رفتیم آزمایش دادیم که معلوم شد بچه مال محسنه (دوستان من نمیدونم آیاقبل از بدنیا اومدن بچه همچین آزمایشی ميشه انجاح داد یا نه ) دیگه روزگارم شد جهنم واقعی هر طور شده بود

باید این بچه سقط میشد ..حتی چندبار فکر فرار با محسن به سرم زد ولی وقتی فهمید اوضاع پسه رفت و دیگه پشت سرشم نگاه نکرد .. منم به هر دری میزدم واسه اينکه دزدکی برم و بچه رو بندازم که نشد ..یبارم شوهرم فهمید و دیگه آنچنان مراقیم بود که کامل قیدشو زدم… بلاخره بچه به دنیا اومد و خداروشکر شباهت خیلی زیادی به خودم داشت البته به محسنم شپاهت هایی داشت که بعدا معلوم شد …زندگی ما اومدن بچه شادو شادتر شد تا اينکه اتفاق وحشتناکی افتاد … سروکله ی محسن پیدا شد فهمیدم معتاد شده ازم باج میخواست که رازمو فاش نکنه … منم هرچقد پول میخواست بهش میدادم

نمیخواستم شوهرم چیزی بفهمه نه از رابطه ام با محسن همه اینکه بچه مال خودش نیست … من هر طوری بود پولایی که میخواست و جور میکردن از دزدیدن پول توی جیب شوهرم بگو تا فروختن طلاهام
به بهانه ی گم شدنشون .یه روز پول خیلی زیادی ازم خواست که هیچ جوره برام مقدور نبود تهیه اش کنم ..کارم شده بود صبح تا شب دعاکردن که خدایا من یه اشتباهی کردم ببخش نزار آبروم بره … شر محستم از سرم دور کن ولی کاملا بی فایده بود و روز به روز بیشتر تهدیدم میکرد ..یه روز خیلی حالم بد کلی گریه کردم و التماس به خدا .. یهو حالم بد شد نفهمیدم هرچی فحش رکیک بود به تمام مقدسات گفتم

بچه ها برای اینکه حرص خدارو دربیارم گفتم ای ابلیس بزرگ تو کمکم کن تو از خدا بهتری اگر کمکم کنی دیگه از این به بعد تو رو خدای خودم میدونم وتند تند با خودم میگفتم اعو ذبه الشیطان من الله … مثلا با این کارم میخواستم توجه خدا رو به خودم جلب کنم و دلش برام بسوزه غافل از اینکه وقت تاوان پس دادن رسیده هم برای خیانت به همسرم هم برأی بدنیا آوردن یه بچه ی نامشروع هم توهین و دل بریدن از خدا … شب خوابیدم خواب دیدح یه مرد سیاهپوش قد بلند که صورتشونمی دیدم

اومد جلوم و گفتمن اعور هستم از یاران پادشاهم … توی خواب فهمیدم منظور از پادشاه همون ابلیس ..گفت به زودی شوهرت پی به خیانتت میبره و همه چیزو میفهمه و آبروت پیش شوهرتو خونوادش میره و آنروز آروزی مرگ میکنه بعد خنده ی شیطانی و کریهی کردو حرف روز قبلمو تکرار کرد اعوذ به الشیطان من الله … گفت باورت نميشه چقدر سرورم از این حرف تو خوشحال شد تا به حال هیچکس همچین حرفی نزده بود
تو عرش خدای (یه فحش رکیک به خدا داد ) رو به لرزه در آوردی … سرورم منو فرستاده تا به تو کمک کنم .. منم گفتم خدا اگه خوب بود کمکم میکرد ازش متنفرم

شما کمکم می کنید ؟ گفت ما کمکت میکنیم اما شرط داره … باید تا چهارده روز قرآن خونه تو هر روز چندتا ورق ازش پاره کنی و بندازی تو سنگ توا…. و بشینی و روش ادر…. کنی … بعد از چهارده روز خطاب به
بچه ات بگی تو بنده ی ملک طاووس … سرورم نگاه ویژه ای به بچه های حروم زاده داره … نمیدونی چه کارهایی آزشون بر میاد … وبعد همچنان میخندید و نعره میزد یا ملک الطاو وس .. يا ملک الطاو وس و یه
میچرخید و آروم آروم دود ميشد و به سمت بالا میرفت یهو از خواب پریدم کل بدنم خیس عرق بود

چنان ترسی داشتم که از صدای نفس خودم وحشت داشتم مثل بید به خودم می لرزیدم و میگفتم خدایا این چه خوابی بود … خودت کمکم کن … یه جورایی از کفری که گفته بودح پشیمون شدم … چند روزی گذشت و دوباره سرو کله ی محسن پیدا شد پافشاری میکرد و تهدید میشدح که پولو بهش بدم … یه روز در کمال ناباوری دیدح که آومده دم در خونه مون خون توی رگهام خشک شده بود … از ترس اینکه نکنه
کسی برسه و اونو ببینه نفسم بالا نمی اومد دهنم خشک شده بود و به تته پته افتاده بودم …هرروز تک زنگ میزد خونمون که انجام میدم ببینم چی ميشه در نهایت توبه میکنم و دوباره حرفمو پس میگیرم

لعنتش میکنم و شروع میکنم به نماز خوندن و کلک میزنم بهش تا کمکم کنه غافل از اينکه خودم خرم نه شیطان اون خودش ختم اینکاراس …به هر حال کاری که نیاید میکردم و کردم … رفتم قرآن و آوردم و
چندتا از برگه هاشو پاره کردمدو رفتم توالت انداختم تو کاسه تو… و نشستم …. آومدم بیرون .. روزای اول خیلی دلهره داشتم و با ترس و لرز انجامش میدادم ته دلم یه غلط کردم بود اما از روز چهارم پنجم به
بعد دیگه برام عادی شد و راحت انجامش میدادم وهروز خطاب به پسرم میگفتم تو بنده ی ملک طاووسی … چند روزی ازمحسن خبری نشد تا بلاخره با کلی پرس و جو فهمیدم سنکوپ کرده و مرده

دیگه چیزی برام مهم نبود مهم این بود که شرش از سرم کم شد و خیالم از بابت مزاحمتاش و فاش نشدن رازم راحت شد .. فقط به این فکر میکردم اگه کسی می فهمید کل دودمان نابود ميشد … در نهایت خوشحال از اتفاق افتاده یه روز قرأن و برداشتم و گفتم دیگه وقتشه که توبه کنم و برگردم به سمت خدا ,.. قرآن پاره شده رو برداشتم که با خدا حرف بزنمو تو به کنم … بازش که کردم بازش کردم یه آیه ای توجهمو جلب کرد ..
ای انسان آیا از شما عهد نگرفتیم که پیرو شیطان نباشید به راستی که او دشمن آشکاری برای شماست … یهو دلم هری ریخت و ته دلم خالی شد .. انگار خدا با من حرف زد و گفت عزیزم هرکاری تاوانی داره … ولی به هر حال من توبه مو کردم و چند روزی گذشت اتفاق خاصی نیوفتاد .. اما کم کم رفتارهای بچم تغییر کرد .مثلا شیر نمی خورد هرچی بهش میدادم بالا می آورد … توی خواب یهو میزد زیر گریه … یا اينکه یهو جیغهای وحشتناک می کشید .. چند باری بردمش دکتر … دکترا میگفتن  چیزیش نیست بچه سالمه سالمه .. اما من خودم می دونستم که یه چیزیش هست

هروز وضعش بدتر از روز قبل میشد .. یه شب بچم که تازه راه رفتن ویاد گرفته بود از خواب بیدار شدم دیدم تو جاش نیست سریع برق و روشن کردم و مثل دیوونه ها دنبالش گشتم تو اتاق نبود دویدم سمت پذیرایی نبود رفتم دیدم ایستاده تو آشپزخونه و زل زده به دیوار … صداش کردم برگشت سمت من یه نگاه و خنده ی عجیب کرد که از نگاه من غیر معمولی و شیطانی بود البته در قالب خنده ی بچه گانه …. برش داشتم و بردمش بخوابونمش شوهرم بیدار شد گفت چی شده…

دوستان عزیزم به علت طولانی بودن داستان در پست بعدی ادامه داستان ترسناک فرزند حرام زاده:دایه شیطان را در پستی دیگر خواهیگ گذاشت

ادامه داستان در لینک زیر:

 

داستان ترسناک دوم:

کمک به همزاد

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت
داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

من پسری 23ساله هستم چهار سال قبل که 19ساله بودم یه روز خونه تنها بودم تقریبا ساعت‌های سه بعداز ظهر بود که یکی در خونمون رو زد من رفتم درو باز کردم یه پیرمرد مسن بود که پشت در زير ایفون نشسته بود اولش فکر کردم گداست و پول میخاد بعدش بهش گفتم جانم کاری داشتید؟ گفت من همین همسایه سر کوچم بی زحمت یه لیوان اب قند يا یه شکلات برام بیار ضعف کردم منم با احترام گفتم چشم و سربع از خونه واسش شربت آوردم. شر بتو بهش دادم گفتم کمتون کنم برید خونه؟ گفت خیر ببینی منم زیر بغلشو گرفتم

بلندش کردم رسوندمش خونه درو باز کرد رفت تو منم میخاستم برگردم چشمم خورد به اعلامیه روی در که برای ترحیم که عکس همین آقا روش بود از ترس داشتم سکته میکردم فرار کردم سمت خونه بعد از چند روز که ترسم ریخت رفتم دوباره همون جا و در زدم ولی کسی خونه نبود همسایه هام گفتن دو ماه قبل خونه پسرش بوده و فوت کرده. هنوزم بعد چهار سال برام سواله پس اون مرد اون روز کی بود؟ همزادش بود یا روحش ؟ يا این تجربه برای من پیامی داشت ؟.

این مطلب شاید برای شما جذاب باشد

همه چیز درمورد طلسم، سحر و جادو

داستان ترسناک سوم:

شیطان در جلد پیرمرد

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت
داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت

من زمانی ک بارداربودم 5ماهم بود هميشه توخونه سرو صدامیشنیدم ی بار ک شوهرم صبح زود رفت سرکار من بعدش خوابیدم دوباره یهو ی صدای بدی کنارم اومد بیدارشدم آزترس خوابم نمیبرد دیگ تاشب شد و شوهرم اومد و بهش گفتم اعتنا نکرد گف ازبس میترسی تو ذهنته بعدش شب ک شد خوابيديم تو خواب دیدم خودمو ک رو تشک خواب بودم کنارمم رومبل یه پیرمرد بود مثل دیوونه میخندید و مثل  بچه هاب دوساله روی مبل بالا و پائین میپرید و قوز داشت و ربش بلند و ناخن های بلند تا به یه روی چندتا برگه سوره ناس رو بنویس و بزن به دیوارا تواتاقا همینکارو کردم و دیگ ندیدمش ولی هنوز صدا میشنوم.

چند داستان ترسناک بر گرفته از واقعیت میباشند قضاوت را پای شما میگذارم که آیه این داستان های ترسناک واقعیت دارند یا خیر اگر شما داستان ترسناک یا تجربه ترسناکی دارید که میخواهید تعریف کنید حتما برای ما ارسال کنید در وبسایت ما گذاشته میشود.

ادامه مطلب

نوشته های مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 پاسخ به “داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت”

  1. درود بر شما
    ممنون بابت این داستانهای قشنگ
    یکی از داستانها که یا خانمی باردار تعریف کرده نصفه نیمه بود درست متوجه نشدم

  2. خیلی داستان های قشنگی بودن مخصوصا اون اولیه منم خیلی از این اتفاق های ترسناک برام افتاده من و مامانم تو حال می‌خوابیم و بابام تو اتاقش می خوابه یه بار مامانم خواب بود و منم تو رختخوابم دراز کشیده بودم و بابام میخواست بره بخوابه برقارو خاموش کرده بود و در اتاقمو بست چون اتاقم سرد بود هر شب درو می‌بست من با چشمای خودم دیدم که در اتاقمو بست و رفت ولی بعد چند دقیقه که چشمام بسته بود یهو نمی‌دونم چرا ولی با یه انرژی عجیبی چشمام باز شد و سمت اتاقم چرخید و بعد دیدم در اتاقم بازه چند شم پیش هم وقتی تو رختخوابم دراز کشیدم وخوابم نمی‌برد یکی داشت تو خونه راه می‌رفت در صورتی که مامان و بابام خواب بودن و یکی داشت راه می‌رفت و صدای پاهاش کاملا مشخص بود و اومد و از روی پتوم که دم وام بود رد شد کاملا احساس کردم یکی پا گذاشت رو پتوم و شب بعدش هم که یه مبل بالا سرم بود و سرا هم روش بود از همون مربعی ها که شبیه سیم برقن چند تا سیم برق بهشون می خوره وسیم شارژر بابا و مامانم و سیم رادیو توش بود یکی بالا سرم بود و داشت سیم هارو میکند و میزد جا ولی هر چی در مورد این اتفاقا برا مامان بابام تعریف میکنم باور نمی کنم و میگن توهمه باور نمیکنم کاش یکی حرفمو با ور میرم کاش برا خودشون هم پیش میومپ

سبد خرید
  • سبد خریدتان خالی است.
ورود به سایت
0