داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت سری دوم

بازدید: 10110 بازدید
زمان مطالعه: 20 دقیقه

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت سری دوم

داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت سری دوم
داستان ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت سری دوم

سری دوم داستان های ترسناک ایرانی بر اساس واقعیت، توسط شخص هایی بازگو شده اند که اتفاق برایشان افتاده است در قید حیات هستند بعضی از مواقع ما حس میکنیم اطراف ما چیز هایی وجود دارد که از درک آن خارج هستیم ماننده اجنه،شیاطین ، افریت ها و… هزاران نوع موجود ماورائی که وقتی دیده شوند به صورت کلی دیدگاه ما نسب به این دنیا تغییر میکند بعضی از ما ها با ترس زندگی میکنیم و بعضی از ماها مقابل آن ها می ایستیم اگر چه به نظر بیایید که ما قدرتی نداریم ولی حقیقت این است که ما انسان ها قویترین موجودات در هستی هستیم و دیگر خدا را در همراه خود داریم داستان های که میخواهم بازگو ادامه داستان فرزند حرام زاده:دایه شیطان که داستان ترسناک ایرانی که وجود شیاطین را در این دنیا نقل میکند اگر داستان های قبلی را نخوانده اید به لینک زیر مراجعه فرمایید.

 

داستان اول:

فرزند حرام زاده:دایه شیطان

داستان ترسناک ایرانی
داستان ترسناک ایرانی

ادامه داستان قبلی

گفتم چیزی نیست بد خواب شده یهو به دستش نگاه کرد گفت این چیه تو دستش با تعجب دیدم چندتایی تار موی بلند که مطمعن بودم مال من نیست چون موهای من رنگیه توی مشتش گرفته… اونا رو از دستش در آوردم بردم انداختم تو سطل آشغالی و خوابیدیم این بیقراری و بیخوابیاش و مخصوصا بالا آوردناش ادامه که داشت هیچ بدترم شده بود  اوایل شیر میخورد ولی دیگه این اواخر شیر هم نمی خورد و هر غذایی بهش میدادم بالا می آورد جالب اینجا بود که اصلا لاغر نمیشد با سوء تغذیه نداشت.

این هر شب غیب شدناش توی خواب ادامه داشت .. و گاهی وقتا من بیدار میشدم و میدیدم نیست یه شب باز دیدم نیستش هرچی دنبالش میگشتم پیداش نمیکردم آخر سر دیدم رفته توی کمد شوهرم بیدار شد صداش زدیم یهو به خدا قسم اگه دروغ بگم بچه ای که نمی تونست حرف بزنه برگشت و با یه صدای کلفت . وحشتناک به فحش خیلی بدو رکیک داد تنوم تنم یخ کرد از ترس جیغ زدم به شوهرم گفتم شنیدی چی گفت ولی شوهرم گفت نه چیزی نگفت من نشنیدم ولی بخدا گفت هر و مطمئنم که من شنیدم چی روز که میگذشت رفتارش عجیب تر میشد همیشه با یه دوست خیالی بازی میکرد.

گاهی می خندید گاهی خیره میشد به جا و مدتها تکون نمی خورد بعد که حرف زدن یاد گرفت با یه آدم خیالی حرف میزد و کلماتی به کار میبرد که برای ما نه تنها آشنا نبود بلکه هیچ معنی و مفهومی نداشت  دیگه آبرو برامون نذاشته بود از بس رفتار و کارهای عجیب و غریب میکرد به سفارش چند نفر رفتم پیش چندتا دعا نویس اما دعاهایی که میدادن فقط یکی هفته خوب بود باز میرفت سر خونه ی
دو
اول .. دیگه رسما منو شوهرم از کاراش و رفتاراش افسردگی گرفته بودیم. یه شب که منو بچم تنها بودیم من رفتم توی حمام که فقط موهامو بشورم درو نیم لا گذاشته بودم که حواسم بهش باشه موهامو که شامپو کردم شنیدم پسرم داره میخنده و حرف میزنه .. با سر کف مالی دوئیدم نوی حال دیدم رفته به گوشه حال ایستاده به سمت دیوار و داره به یه نفر نگاه میکنه و حرف میزنه که معلوم بود آدم قد بلندیه چون سرشو کاملا بالا گرفته بود و با دستاش اداهای در میاره که اصلا شبیهه ادای بچه هانیست از وحشت بدنم قفل کرده بود و دهنم شده بود عین چوب خشک اینقد ترسیده بودم که کنترل ادرارمو از دست دادم  بدتر از این صحنه صحنه ی بعدی بود که دیدم از دیدم از یه طرف دیوار که من دید کامل نداشتم به دست سیاه پر از مو شبیهه دست گوریل اومد بیرون و یه چیزی گذاشت تو دهن پسرمو اونم شروع کرد به خوردنش دیگه از دیدن این اتفاق رسما بیهوش شدم…
نفهمیدم چیشد وقتی به هوش اومدم که شوهرم با وحشت داره میرنه توی صورتمو ازم میخواد که چشمامو باز کنم وقتی نگاهم به صورت رنگ و رو پریده ی شوهرم ریخت افتاد که به پهنای صورتش اشک می و گریه میکرد حالم از خودم بهم خورد من با کارام بیچاره اش کرده بودم .. وقتی کامل به هوش اومدم کل ماجرا رو براش تعریف کردم اونم تره میده بود و مدام میگفت میبریمش مشهد می بندیمش به ضریح امام رضا تا شفاش بده …منکه از ته دل میدونستم نمیشه و این بچه ی حرومو که خدا داده برای عذاب من به خاطر عهدی با شیطان بستم … دیگه کم کم کنترل بچه از دست ما خارج شده بود… دیگه وضع از جایی بدتر شد که به حرف افتاد … یادمه اولین کلمه ای که به زبون آورد کلمه ی اعور بود … وقتی فکر کردم این کلمه رو کجا شنیدم افتادم یاد خواب اونشبم که اون شیطان خودشو به من اعور معرفی کرد … عرق سرد کل وجودمو گرفت و دوباره دلم آشوب شد

منکه کارم شده بود قرص اعصاب خوردن و شوهرمم سیگار پشت سیگار  این اواخر دیگه تریاکم میکشید ولی هیچ چیزی ما رو نمیتونست آروم کنه چون هر چی زمان میگذشت وضع بدتر و بدتر میشد. از اینجای داستان رو از زبان خود دعا نویس براتون تعریف میکنم … راستش راجع به اینکه حرفاش راسته یا دروغ نظری نمی تونم بدم هر چند تو دنیایی که ما زندگی می کنیم و بعد ماورایی که من توش فعالیت دارم هیچکدوم غیر ممکن و دروغ به حساب نمی اومد … و هم اینکه وقتی حال و روز خراب و اشکها و درموندگی شاگردمو دیدم … مطمعن شدم که یه چیزی هست و دلیلی نداره دروغ بگه … غیر از این به ذهن خیلی خلاق میخواد تا اینارو از خودش بگه … به هر حال من که علم اینکارو دارم با ورود به زندگیشون فهمیدم که همه چی راسته و دروغی در کار نیست … به هر حال بهش گفتم برات دعا مینویسم و ببر کارایی که میگم انجام بده منتها هر اتفاقی که افتاد حتی ساده و کم کم اهمیت باید به من بگی تا در جریان باشم …. دوباره از زبان خودش از اینجا رو تعریف میکنم ( چندتا دعا از استادم گرفتم که به تعدادیش خوندنی بود به تعدادیشم باید وصل میکردم به پسرم.

که تحت هیچ شرایطی اجازه نمیداد… نسبت به بچه بودنش زورش اینقد زیاد بود که من نمی تونستم باهاش مقابله کنم … وقتی سماجت منو دید برای اینکه دعا رو بهش آویزون کنم برگشت حرفی بهم زد که میخکوب شدم. با عصاینیت و صدایی دورگه بهم هرزهی خطاکار … دیگه رسما قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون … کمی که آروم شد بهش گفتم پسرم این دوستای خیالیت گفت که باهاشون حرف می زنی کجان ؟؟ یه
چند دقیقه خیره به من سکوت کردو و بعد اشاره کرد به پشت سرمو گفت اینا از مامان و بابا بهترن و نگاهی شیطانی به من کرد که بند دلم پاره شد و وقتی این حرف و ازش شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد…  شنیدن این حرفا از زبون یه بچه ی کوچیک واقعا آدمو تا مرز جنون میبره … خلاصه با توجه به ضرب و زورم برای وصل کردن دعا بهش موفق نشدم و بیخیالش شدم … شب خوابیدیم و نیمههای شب از کشیدن دستی به پشتم بیدار شدم … یه نفر داشت با یه حالت س*سی دستشو آرو آروم آروم میکشید روی باسنم … با خودم گفتم شوهرمم چه دل خوشی داره تو این موقعیت منکه اصلا حسشو ندارم نصف شبی وقت گیر آورده وقتی برگشتم چشممخورد به پسرم

که یه لبخند شیطانی رو لبش بودوبا یه نگاه کثیف هوس انگیز زل زده بود به من از کارش چندشم گرفته بود و داشتم بالا می آوردم … خواستم پرتش کنم اون طرف که توجهمو یه سایه کنار کمد به خودش جلب کرد درست سایه ی یه آدم قد بلند بود که صدای نفس هاشو كاملا واضح میشنیدم تو شک بودم که چه عكس العملی به کار چندش پسرم انجام بدم که دیدم به من نگاه کردو به خنده ی ریز چندش کرد و نگاهش به سمت اون سایه ی سیاه کشیده … از وحشت شروع کردم به جیغ کشیدن با دست پاچگی شوهرمو بیدار کردم … اونم بلند شد چراغا رو روشن کرد و دیدم کسی اونجا نیست من شروع کردم به گریه کردن و همسرم دوباره منو دلداری داد که نگران نباش میبریمش مشهد پیش امام رضا … حالش خوبه میشه من مطمئنم

روز شد و شوهرم رفت سر کار من از فرط خستگی دراز کشیدم و خوابم برد .. او عالم خواب دیدم همون شیطانی که خودشو اعور معرفی کرده بود پسرمو بغل کرده و یه چیزی شبیهه گوشت خام داره میزاره دهنش و اونم و اونم میخوره من شروع کرد به داد زدن و خدا خدا کردن که اینکارو نکن تو رو به خدا قسمت میدم بچه مو ول کن … که یهو شروع کرد به خندیدن گفت این خدایی که منو بهش قسم میدی همون خدایی نیست که انداختیش اوی تو…… و روش
….کردی … تو باید به عهدت با سرورمون پایبند باشی حق نداری زیر پیمانت بزنی و از دستورات سرورمون تمرد کنی .. سرورمون برای این بچهی حروم زاده برنامه ها داره …. و بعد دست پسرمو گرفت و شروع کردن به دویدن منم جیغ میزدمو دنبالشون میکردم … که یهو از خواب پریدم … وقتی بیدار شدم دیدم امیر بیدار شده و پشت به من نشسته و داره یه چیزی می خوره … به والله اگه دروغ بگم دهنشو باز کردم دیدم یه تیکه گوشت خام که خون داره ازش می چکه تو دهنشه … از تو دهنش در آوردمشو گفتم اینو کی بهت داده فلان فلان شده

وقتی خوب نگاش کردم دیدم یه چیزی شبیه به پرده ای که تو شکم مادره و جنین توش رشد میکنه …. فکر کنید یه همچین چیزی دست بچه ات باشه و داره اونو میخوره .. دیگه احساس میکردم خون تو رگام نیست .. نفس تنگی گرفته بودمو هر لحظه حالت تهوع میگرفتم … هیچکس نمی تونه اون حس استیصال و در ماندگی در ماندگی من بفهمه واقعا دیگه بریده بودم هر روز یه ماجرا هروز یه اتفاق وحشتناکتر از روز قبل .. یه شب توی حیاط خونمون متوجه شدم که یه گربه سیاه زل زده به  خونه ما و انگار چیزی رو میدید که ما نمی دیدم

یه شبم دراز کشیده بودم شوهر اومد منو صدا زد گفت بیا دنبالم یه چیزی نشونت بدم. رفتیم آروم دم در اتاق پسرم دیدم داره با سه چهار نفر بازی میکنه ولی ما اونا رو نمیدیدم فقط میدیدم عروسک یا توپی که دارن باهاش بازی میکنن یه از یه طرف پرت میشه یه طرف و بعد پرت میشه تو دست پسرم بعد اون پرتش میکنه واسه یه نفر دیگه و همینطوری اون شی دست به دست میشد و فقط ما پسرمو میدیدیم دیگه از ترس نفسمون بالا نمی اومد شوهرم شروع کرد به بسم الله گفتن … یهو پسرم برگشت با عصبانیت گفت اسم اون خدای لعنتی رو نیااااااااار … من و شوهرم از ترس عقب عقب برگشیم و رفتیم زنگ زدیم به استادمو کل ماجرا رو براش تعریف کردیم گفت که هیچ کاری نکنیم و دیگه وارد اون اتاق نشیم و تا اذان صبح صبر کنیم. به محض شنیدن اذان صبح همه چی تموم شد و پسرم به حالت عادی برگشت

و . از زبان استاد :

صبح همون  بهمون خوابیدیم روز آدرس گرفتم و رفتم رفتم خونه ی شاگردم … دلم واقعا برای شوهرش سوخت نمیدونید چطوری گریه میکرد و اشک میریخت برای بچه ای که بچه ی خودش نبود…. طفلی هم بهش خیانت شده بود .. هم داشت به اتفاق وحشتناک و مشاهده میکرد .. و هم برای بچه ای نگران بود که بچه ی خودش نبود دلم براش آتیش گرفت … به هر حال بهشون گفتم از اون خونه برن و تا وقتی من نگفتم بر نگردن رفتم توی اتاق و بهش گفتم امیر (اسم) بچهه اسم دوستات چیه میشه به من بگی چند نفرن چند نفرن … ولی مدام به چپ و راستش نگاه میکرد و میگفت نمی گم .. یه سر کارا کردم و یه سری دعا خوندم دیدم
نمیتونم چیزی بفهمم و متاسفانه نمیشه برای این بچه کاری کرد چون این یه بچه ی نامشروعه که از رابطه ی حرام به دنیا اومده یه سری کاراهایی که میشه برای بقیه انجام داد برای این نمیشه اونجام داد خلاصه ازشون درخواست کردم که من باید شب اینجا بمونم اونام قبول کردم خواستم برم تو عالم خواب و از اونجا یه چیزایی بفهمم  چون عالم خواب به بعد زندگی اجنه نزدیکتره و راحت تر میشه ارتباط برقرار خلاصه برای رفتن به عالم خواب به کرد سری کارها و دعاها خوندم و رفتم تو بعد اونا … تو عالم خواب پنج تا سایه ی سیاه سایه ی سیاه دیدم که امیر هم وسطشون ایستاده بود البته بگم این عالم خواب با خواب واقعی فرق داره این یه چیزیه شبيهه خواب مصنوعی

که جسم خوابه ولی مغز کاملا هوشیاره … به هر حال ازشون خواستم که چهره شونو بهم نشون بدن یکیشون اومد جلو دیدم یه خانم با چهره ی فوق الاده زیبا درست شبیه اون دختره تو ارباب حلقه ها بود تقریبا تمام شياطين مونث جزو سپاه مره دختر ابلیس هستن ) بهش گفتم چهره ی واقعیتو بهم نشون … گفت میترسی پسر فلانی … اسم جد بزرگم که از جفار واز دعانویسهای بزرگ
بدهبودن رو آورد… گفتن نه مشکلی نیست چهره واقعیش واقعا ترسناک بود اما غیر عادی نبود گوشهای بزرگ و نوک تیز داشت و دستاش که انگار یه شیار وسطش بود و انگشتاشو دو قسمت کرده بود و بر خلاف
اجنه سم نداشت.

پاش شبیه پای فیل بود .. و از زانو به بعد انگار پاش برعکس بود قدش قد انسان بود و البته نژاد مختلف دارن … وقتی چهره شو دیدم شروع کردم به خوندن یه سری اذکار … که دیدم شروع کردن با دهن کجی به من خندیدن و با من در خوندن همراهی میکرد … و گفت این یه پیمانه … ما در روح فرزند زنا زاده شریکیم … واین پیمانیه که مادرش که مادرش با ما بسته خدا سرنوشت این پسر و مادر رو به مدت نا محدودی به ما سپرده و تو هیچ کاری نمی تونی براشون انجام بدی

البته صحبت کردن با اونا مثل تله پاتیه و مثل واژه و صبحت کردن با آدمیزاد نیست …. ازش پرسیدم کی شما رو رهبری میکنه … جواب داد مالیخ اعور که به زبان از اجنه مالیخ یعنی ملک … که در واقع معنی پادشاهه….. و باز به تارکی برگشت و من خواب بیدار شدم .. وقتی بیدار شدم متوجه شدم که پدرو مادر امیر هم بیدارن رفتیم قضیه رو براشون توضیح دادم اما نه کامل براشون چندتایی دعا نوشتم اما میدونستم من و امثال من قدرت مقابله با شیطانی که مثل اعور رو نداریم مخصوصا اینکه من با بچه ای که حرام زاده بود و مادری که با شیطان پیمان بسته بود مواجه بودم و از دستم هیچ کاری برنمی اومد … ترم به پایان رسید و من از شاگردم بی اطلاع بودم چون  دیگه دانشگاه نمی اومد ولی باخبر شدم که همسرش فوت کرده … باهاش تماس گرفتم
که گفت بله شوهرم سکته ی قلبی کرد و فوت شد … حال پسرم همچنان وخیمه و هر روز بدتر میشه .. ازش خواستم بیاد چندتا طلسم براش نوشتم اونا رو ببره … ولی نیومد و به قول خودش داره عذاب میکشه
متاسفانه اون خانوم هیچ طلسمی براش کارساز نیست چون اعور شیطانیه که بیش از دویست سپاه شیطان رو رهبری می کنه.این داستان غصه نیست همونطور که مطمعنین شب تاریکه و روز روشن مطمعن باشین این داستان حقیقت داره … خواهش میکنم باز نگین ندا کلاس نصیحت راه انداخته و دوباره میخواد مارو ارشاد کنه ولی بدونین ،گناه گناه جدیدی رو بدنبال داره … خواهش میکنم حتی موقع گناه کردن خدارو فراموش نکنین .. اگه ته دلت اتصالت یه پشیمونی باشه .. یعنی رشته ی به خدا کامل قطع نشده .. شاید بخندین
و مسخره کنین ولی وقتی پاتو از خونه میخوای بزاری بیرون و داری دنبال کاری که خلافه یا گناهه میری بسم الله بگو یا حمد و توحید بخون یا آیه الکرسی بخون
این یعنی هنوز به خدا وصلی و یه جایی به موقع دستتو میگره و از مرداب می کشونتت بیرون .. براتون بهترینها رو آرزو دارم . دلتون شاد و لباتون همیشه خندون .. امضای
خدا پای تک تک آرزوهای قشنگتون
ارداتمند شما دوستان عزیز . ندا

داستان دوم :

سوزاندن بچه جن

داستان ترسناک ایرانی
داستان ترسناک ایرانی

خاله ام و شوهرش چهل سال هست بدون فرزند باهم زندگی می کنند . این ها اون اوایل زندگیشون هرجور دکتر و دوا درمونی امتحان می کنند و نتیجه نمی گیرند آخرش میرند پیش رمال و گویا رمال تو چشم شوهره نگاه خیلی آشنا میکنه و میگه جوابش پیش خود شماست شما بهتر می
دونی.
و این هم خاطره شوهر بیچاره اوایل جوانی بود سپاه دانش ملحق شده بودیم دختر و پسر قاطی اردوی پیشاهنگی رفته بودیم . اواخر تابستون بود هوا سوز خفیفی داشت چند بوته خار خشک ردیفی کنار جاده بود و پشتشون درخت های میوه . به پیشنهاد من بوته هارو آتش زدیم و آتشش
کمی به درختها زد. در همین حین یه پیرزن خیلی عصبی نمیدونم از کجا پیداش شد زد وسط کمرم با حرص گفت تو بار درختارو سوزوندی برو جلو ببينم من هم خیلی وحشت زده و منگ افتادم دنبالش انگار از خودم اراده ای نداشته باشم . در امتداد راه تو تاریکی رفتیم رسیدیم یه خونه باغ خیلی کوچیک یه دختر خیلی خوش قیافه هم دوروبرشو جارو می زد .پیرزنه در حالی که با حرص به طرف خونه می رفت رو به دختر کرد و گفت بچه هامون سوزوند بچه هاشو بسوزون . این حرفو که زد چشمهای دختره پر از نفرت شد اومد جلو دستمو گرفت ناخواسته چشمام به پایین تنه
اش و مخصوصا پاهای بدون کفش و کج اش افتاد فقط دوتا انگشت درشت داشت و سیاه و عضلانی بود انگار یه حیوان باشه نمی دونم چرا با شک دوباره به صورتش نگاه انداختم یه موجود کریهی دیدم که با نعره فرار کردم تا یه مسافت واقعا دور و بعد هفت هشت ساعت گروه پیدام کرد تو اون هوای خنک حسابی غرق عرق شده بودم و بعد اون ماجرا دو سه بار حمله عصبی بهم دست داد ( اون زمان می گفتن جنی شده ) و بار آخر کلا کمر به پایین یه مدت بیحس شده بودند.

داستان سوم:

روح در کلیسا

داستان ترسناک ایرانی
داستان ترسناک ایرانی

سلام وقتتون بخير من یه خاطره دارم که هر وقت یادش میوفتم میترسم.خانواده من و خودم مسیحی هستم و من خانواده مذهبی دارم خودم زیاد اهل دین و…. نیستم ولی مامان و بابام خیلی اعتقاد دارن ما یه رسمی داریم
که یکی از راهبه هامون نزدیک ۵۰۰۰ سال پیش شهید شده و به اسمش نزدیکی آذربایجان به کلیسا هست که اسمشم قره کلیسا هست. هر سال از ۳ مرداد میریم و تا ۶ مرداد اونجا میمونیم فقط) ما نیستم همه مسیحیای دور و اطراف اونجا میان و روی هم نزدیک ۵۰ خانواده (میشیم اونجا چادر میزنیم و سه روز اونجا میمونیم اینم بگم اونجا خیلییی بزرگه یعنی همه چی داره سوپر مارکت داره رستوران ، داره ، کافه داره البته اینارو تازه ساختن بعد عقب كليسا یه رودی هست که اسمشو نمیدونم ولی یادمه وقتی میری اونجا مثلا نزدیک ۱۰ متری میشه که عمق داره نزدیک ۷ سال قبل یه روز نزدیک ساعت ۴ عصر بود که یه صدای
جیغ خیلی بلندی شنیدیم از اون رود میومد رفتیم اونجا دیدیم به زنه که میخواد خودشو پرت کنه تو اون رود. بعد پلیس اینا اومدن و یه جوری جلوشو گرفتن اون موقع من ۱۰ سالم بود زیاد یادم نیست چیشد ولی خواهرم که اون موقع ۱۵ سالش بود میگفت انگار خانمه با بچه ۲ سالش اونجا میرن و بچش موقع بازی پاش میخوره به سنگ میوفته تو رود.بعدش جسد دختره رو از تو رود در آوردن و گفتن همونجا خاکسپاریش میکنن و براش یه گوسفند قربانی
میکنن. فرداش من و خواهرم داشتیم باز از مسیر اون رودخونه میگذشتیم من خودم خیلی اون مسیرو دوست داشتم خیلی سرسبز بود ولی بعد اون روز خیلی ترسیده بودم برم ولی خواهرم گفت من میرم منم همراهش که رفتم یهو صدای همون زن اومد که انگار داشت لالایی ..میخوند یعنی همونجا رنگ من و خواهرم عین گچ سفید شده بود. صداش خیلی بد میومد انگار یه لحظه نمیومد بعد دوباره شروع میکرد بعد با یه ریتم خاص هم میخوند در کل خیلی ترسناک بود هم صداش هم ريتمش شبیه فیلم ترسناکا بود.بعد چون اونطرف داشتن گوسفند قربانی میکردن گفتیم
شاید صدا از اون طرف میاد خلاصه بیخیالش شدیم.یهو دیدیم صداش خیلی بلندتر شد یعنی
دقیقا مثل این بود که زیر گوشمون داشت میخوند همین که من چرخیدم سمت راستم دیدم یه زنه لاغر یدونه روسری سفید انداخته تو دستشم همون بچه دوساله که دیروزش فوت کرده بود من واقعا اون لحظه نمیدونم چیشد ولی چشام سیاهی رفت. وقتی چشامو باز کردم دیدم بقل خواهرم تو حیاط کلیسا نشسته بودم خواهرم گفت هیچی به روت نیار به هیچ کسی هم نگو اینجور چیزی دیدی. بعد دیدم همه جمعیت تو کلیسا اومدن دارن دعا میخونن و گریه میکنن از خواهرم پرسیدم چیشده؟ گفت نزدیک به ساعت پیش جسد مادر اون بچه رو بالای کوه به طوری که یدونه چاقو تو قلبش بود پیدا کردن یعنی دقیقا همون موقع که ما اون صدای لالایی گفتنو شنیدیم این زنه خودکشی کرده بود بعد دیدم مامان بابام اومدن گفتن پاشید میخوایم بریم خونه هر چقدرفقط بهشون گفتیم که اینجور چیزی دیدیم میخندیدن و میگفتن خیالاتی شدین از اون سال به بعد دیگه من و خواهرم پامونو اونجا نذاشتیم این دو سال هم که کرونا اومد دیگه تعطیل بود و نرفتیم.

عکس کلیسا:

داستان ترسناک ایرانی
داستان ترسناک ایرانی

ادامه مطلب